بیرون یه جای شلوغ و پر از آدم رفته بودم. خسته شدم و نشستم روی زمین و دیدم قدّم همارز یه بچهی یه چندماهه بود که توی یه کالسکه نشسته بود.
تصویری رو یادم میاد از زمانی که خیلی بچه بودم و میخواستم از از یه سمت هال خونهی مادربزرگم به سمت دیگهش برم. انگار روی چشمهام یه لنز واید گذاشتهبودن. خیلی دور به نظر میرسید.
وقتی بزرگتر شدم مسافت خونه تا کلاس زبان خیلی خیلی دور بود. با اینکه دوستم همراهم میومد، ولی انگار بازم زمان زیادی طول میکشید تا از خونه به کلاس برسم. چند روز پیش دوباره همون مسیر رو باید طی میکردم و دیدم که خیلی خیلی کوتاهتر از اونیه که توی ذهنم از بچگیهام بود.
ابن فقط دربارهی فاصلهها صادق نیست. انگار تمام وجود آدم به مرور زمان و به طور اتوماتیک آپدیت میشه؛ یعنی مثلا توی حافظهی یه بچهای که 15 سال پیش یه کارتون رو میدیده، یه تصویر با کیفیت نقش بسته با این که ممکنه امروز کیفیت کارتونه خوب به نظر نیاد.
وقتی برمیگردی و به چیزهای قدیمی دوباره نگاه میکنی میفهمی که چقدر عوض شدن. شاید یه کم ناراحتکننده باشه. البته نمیدونم چرا آدم ناراحت میشه؛ شاید دلش تنگ میشه یا شاید دوست نداره که چیزها عوض بشن. ولی خب این چیزها که همهش دست خود آدم نیست. باید باهاش کنار اومد.
امروز من همون بچههم فقط هالی که قراره از اینورش به اون سمتش برم داره بزرگتر میشه. انگار نقشهی زندگیم داره زوماوت میشه. هر چی نقشهم بیشتر زوماوت بشه یعنی بیشتر پیشرفت کردم و خیلی خوبه! هدف خوبی به نظر میاد؛ این که هرسال بیشتر از قبل زوماوت بشی.